عزیز
شیرینم...
مرد محبوبم ...
مرد دست نیافتنی من ...
امروز در کنار تو بودم ...
هربار پیش تو احساس سعادت و خوشبختی می کنم و هربار ازته دل آرزو می کنم که این احساس هرگر تموم نشه اما چیزی درون من میگه این احساس پایدار نخواهد بود و روزی خواهد آمد که در نبودت آرزوی مرگ می کنم ...
هربار با خودم تصمیم می گیرم که تو رو قانع کنم که در کنار هم باشیم و هربار میدونم که علیرغم میل باطیت و تنها بخاطر محافظت از من، حرفام رو جدی نمی گیری ...
اعتراف می کنم که هنوز نمیشناسمت ...
امروز یک جمله تو منو ترسوند...
اینکه در جواب من که گفتم: تو من رو دوست نداری ...
گفتی: بعد از مرگم میفهمی ...
حتی تصور نبودنت هم فاجعه ای خواهد بود که من رو زمین گیر می کنه.
امروز با هم هم آغوشی بی نظیری داشتیم ... مثل همیشه ...
امروز وقتی در آغوشم گرفتی، گفتی: خوشگل شدی ...
و در حالیکه کاپشنت رو از تنت در میاوردم و تو به بخاری میچسبیدی تا دستهات رو گرم کنی، در جوابت گفتم:
وقتایی که تو میای خوشگل میشم! باقی روزها باید ببینیم!!
امروز گردنبندت رو بهت هدیه دادم و فکر کنم دوسش داشتی ...
سه ماه بود لحظه شماری می کردم تا ببینمت و بهت بدمش...
امروز بعد از سه سال فامیلیت رو بهم گفتی و من برام فرقی نداشت که فامیلیت چی باشه یا حداقل الان دیگه مهم نبود ... و برای همین که مهم نبود توی این سه سال هرگز اصرارت نکردم که بهم بگی... چه فرقی و آن مرد رفت ......
ادامه مطلبما را در سایت و آن مرد رفت ... دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : mygorilla بازدید : 42 تاريخ : پنجشنبه 30 آذر 1396 ساعت: 7:53